آن روز صبح، امفال، ملکهی لیدی، با همراهانش از بازار بردهها عبور میکرد. ناگهان ازدحام گروهی توجهش را جلب کرد. تاجری با لباسهای گرانقیمت بر سکویی ایستاده بود و برای مردم سخنرانی میکرد. او بردهی غول پیکر و به زنجیر بستهای را که تقریباً نیمه عریان بود، به مردم نشان میداد و میگفت:
انصاف داشته باشید؛ به نظر شما قیمتی که برای این برده تعیین کردم، زیاد است؟
امفال به افرادش دستور داد تا او را نزد جمعیت ببرند. ملکه وقتی جثهی عضلانی و قوی برده را که پوششی از پوست شیر به تن داشت و روی زمین زانو زده بود، دید، ناباورانه، توجهش به او جلب شد و زیر لب گفت: نه، این غیرممکن است!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.