ویلای سمت چپ ما یک دختر دارند؛ یک دختر خیلی مهربان. او آلمانی بلد نیست؛ فقط هلندی حرف میزند.
چند بار خواست با من حرف بزند. فهمید که من حرفهایش را نمیفهمم؛ منتها وقتی همدیگر را دیدیم، به من خندید. او یک بار به سینهاش اشاره کرد و گفت: مارایکه.
آنوقت من تعظیم کردم و گفتم: آنتوان
بعد از آن، بین ما یک دوستی بیکلام به وجود آمد.
دیروز مارایکه و مادرش به کشورشان برگشتند. من او را تا میدان همراهی کردم و وقتی سوار اتوبوس شد، برایش دست تکان دادم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.